این برگ همسنجی شدهاست.
اولدوز و کلاغها ● ۳۹
✺ نقشه برای آزاد کردن آقا کلاغه
ظهر شد، یاشار دواندوان آمد. تا اولدوز را دید، سرخ شد و سلام کرد. اولدوز جواب سلامش را داد. یاشار خواهر شیرخواری هم داشت. ننهاش او را شیر میداد که بخواباند. اولدوز و یاشار رفتند به حیاط.
اولدوز آرام و غمگین گفت: یاشار میدانی چه شده؟
یاشار گفت: نه.
اولدوز گفت: آقاکلاغه دارد میمیرد.
یاشار گفت: کدام آقا کلاغه؟
اولدوز گفت: آقاکلاغهی من دیگر!
یاشار گفت: مگر تو کلاغ هم داشتی؟
اولدوز گفت: آره، داشتم. حالا چکار کنیم؟
یاشار با هیجان پرسید: از کجا گیرت آمده؟
اولدوز گفت: بعد میگویم، حال میگویی چکار کنیم؟
یاشار گفت: از گرسنگی میمیرد؟
اولدوز گفت: نه.
یاشار گفت: زخمی شده؟
اولدوز گفت: نه.
یاشار گفت: آخر پس چرا میمیرد؟
اولدوز گفت: نمیتواند بپرد. کلاغ اگر نتواند بپرد، حتماً میمیرد.