برگه:OlduzVaKalaghha.pdf/۳۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۸ □ قصه‌های بهرنگ
 

سگ، پشت بام هم نمی‌رفت. یعنی نمی‌توانست برود. سگ سیاه مجال نمی‌داد. سر و صدا راه می‌انداخت. ممکن بود گاز هم بگیرد. همیشه حیاط را گشت می‌زد و بو می‌کشید.

ننه‌ی یاشار گاهگاهی به خانه‌ی آنها می آمد. اما نمی‌شد چیزی به‌اش گفت. از کجا معلوم که او هم دست راست زن باباش نباشد؟ به آدمهای این دور و زمانه نمی‌توان زود اطمینان کرد. تازه، زن‌بابا هیچوقت او را با کسی تنها نمی‌گذاشت.

روزها پشت سر هم گذشتند، پنج روز با پریشانی و نگرانی گذشت، یک روز فرصت ماند. اولدوز می‌دانست که باید همین امروز آقا کلاغه را پرواز بدهد. اگرنه، خواهد مرد. اما چه جوری باید پرواز بدهد؟ نمی‌دانست.

آخرش فرصتی پیش آمد و توانست یاشار را ببیند. همان روز زن بابا می‌خواست به عروسی برود. اولدوز گفت: مامان، من از سگ می‌ترسم. تنهایی نمی‌توانم تو خانه بمانم.

زن بابا اخم کرد و دست او را گرفت و برد سپرد دست ننه‌ی یاشار. اولدوز از ته دل شاد بود. یاشار را در خانه ندید. از ننه‌اش پرسید: پس یاشار کجاست؟

ننه گفت: رفته مدرسه ، جانم. آخر از دیروز مدرسه‌ها باز شده.

اولدوز نشست و منتظر یاشار شد.