کم. به مدرسه میرود.
ننهکلاغه گفت: بیا با هم بازی کنیم.
اولدوز ننهکلاغه را گرفت و بغل کرد. سرش را بوسید. روش را بوسید. پرهاش زبر بود. ننهکلاغه پاهاش را جمع کرده بود که لباس اولدوز کثیف نشود. اولدوز منقارش را هم بوسید. منقارش بوی صابون میداد. گفت: ننهکلاغه، تو صابون خیلی دوست داری؟
ننه کلاغه گفت: میمیرم برای صابون!
اولدوز گفت: زن بابام بدش میآید. اگر نه، یکی بهات می آوردم میخوردی.
ننهکلاغه گفت: پنهانی بیار. زن بابات بو نمیبرد.
اولدوز گفت: تو نمیروی بهاش بگویی؟
ننهکلاغه گفت: من؟ من چغلی کسی را نمیکنم.
اولدوز گفت: آخر زن بابام میگوید: «تو هر کاری بکنی، کلاغه میآید خبرم میکند».
ننهکلاغه از ته دل خندید و گفت: دروغ میگوید جانم. قسم به این سر سیاهم، من چغلی کسی را نمیکنم. آب خوردن را بهانه میکنم، میآیم لب حوض، بعدش صابون و ماهی میدزدم و درمیروم.
اولدوز گفت: ننهکلاغه، دزدی چرا؟ گناه دارد.
ننهکلاغه گفت: بچه نشو جانم. گناه چیست؟ این، گناه است که دزدی نکنم، خودم و بچههام از گرسنگی بمیرند. این، گناه است جانم. این، گناه است که نتوانم شکمم را سیر کنم. این، گناه است که صابون بریزد