✺ پیدا شدن ننهکلاغه
اولدوز نشسته بود تو اتاق. تک و تنها بود. بیرون را نگاه میکرد. زنباباش رفته بود به حمام. در را قفل کرده بود. به اولدوز گفته بود که از جاش جنب نخورد. اگر نه، میآید پدرش را درمیآورد. اولدوز نشسته بود تو اتاق. نگاه میکرد. فکر میکرد. مثل آدمهای بزرگ تو فکر بود. جنب نمیخورد. از زن باباش خیلی میترسید. تو فکر عروسک گندهاش هم بود. عروسکش را تازگیها گم کرده بود. دلش آنقدر گرفته بود که نگو. چند دفعه انگشتهایش را شمرد. بعد یواشکی آمد کنار پنجره. حوصلهاش سر رفته بود. یکهو دید کلاغ سیاهی نشسته لب حوض، آب میخورد. تنهاییش فراموش شد. دلش باز شد. کلاغه سرش را بلند کرد. چشمش افتاد به اولدوز. خواست بپرد. وقتی دید اولدوز کاریش ندارد، نرفت. نوکش را کمی باز کرد. اولدوز فکر کرد که کلاغه دارد میخندد. شاد شد. گفتش: آقا کلاغه، آب حوض کثیف است، اگر بخوری مریض می شوی.
کلاغه خندهی دیگری کرد. بعد جست زد و پیش آمد، گفت: نه