داد باین مرد بعد اسبش را سوار شد و رفت غروب که خار کن بخانه برگشت خیلی غصهدار بود ریگها را ریخت گوشه صندوقخانه گفت اینجا باشد بچها باهاش بازی کنند خودش رفت خوابید. شب زنش پاشد رفت پای گهواره بچه شیر بدهد دید توی صندوقخانه روشن است شوهرش را صدا کرد گفت اینها چییه؟ بعد فهمیدند که اینها قیمتیه صبح چند تاش را برد بازار فروخت و خرج کرد بچهایش را نو و نوار کرد کار و بارش خوب شد[۱] کم کم تاجر باشی شد. پول برداشت رفت تجارت، بزنش گفت من که میروم ماهی صد دینار آجیل مشکلگشا بگیر بخش کن. این رفت، زنش با زن پادشاه دوست شده بود با هم میرفتند حمام بعد از مدتی که با هم حمام میرفتند یکماه آجیل را یادش رفت بگیرد. ایندفعه که با زن پادشاه رفت توی حمام عنبرچه زن پادشاه گم شد. گفتند کی دزدیده کی ندزدیده، انداختند بگردن این زن و گرفتندش و هرچه داشت و نداشت گرفتند آوردند خانهٔ شاه زنیکه را هم گرفتند حبس کردند. تاجرباشی از سفر که آمد رفت خانهاش دید خانهاش خراب است و زن و بچهاش هم نیستند. خبر رسید باندرون شاه که تاجرباشی آمده او را هم گرفتند و حبس کردند. نصف شب خوابید خوابش برد همان اسب سوار آمد یک تک پا زد گفت: «ای کور باطن
- ↑ بر گوینده و شنونده معلوم است که آن سوار علی بوده و آن ریگها از برکت دست او گوهر شبچراغ شده بوده است. مشکلگشائی از صفات مخصوص علی ودست مشکلگشای او معروف است.
اگر دست علی دست خدا نیست چرا دست دگر مشکل گشا نیست؟