داستان شهربانو - بیبی شهربانو وقتیکه از دست کفار فرار کرده بخاک ری رسیده خود او سوار ذوالجناح بوده و دخترش بیبی زبیده پشت او ترک اسب نشسته بوده و آبستن بوده است در میان راه این شعر را مردم از تعجب میخواندهاند:
ای خداوند مانده ام در فکر،
دخترش حامله و مادر بکر.
کفار که نزدیک میشوند شهر بانو به زبیده میگوید تو اهل بیت عصمتی دست کفار بتو دراز نمیشود تو پیاده شو تا ذوالجناح بهتر بتواند برود او پیاده میشود و شهر بانو فرار میکند تا به کوه میرسد و همینکه نزدیک بوده بدست دشمن بیفتد، نصیحت شوهرش را بیاد میآورد که گفته بود همینکه کفار بتو نزدیک میشوند بگو یا هو، مرا در یاب. ولی از ترس اشتباهاً میگوید: یا کوه مرا در باب. در هماندم کوه دهن باز میکند و شهر بانو با اسب میرود در کوه، فقط یک تکه از چار قدش از کوه، بیرون میماند. کفار که میرسند آنرا میبینند ولی چون تنگ غروب بوده سه تا سنگ روی آن تکه چارقد نشانه میگذارند تا فردایش کوه را بشکافند ولی روز دیگر بقدرت خداوند تمام کوه سه سنگ سه سنگ رویهم گذاشته شده بوده بطوریکه کفار نشانی خودشان را گم میکنند و هنوز هم زوار که میروند به بی بی شهربانو نیت که میکنند سه تا سنگ را روی هم میگذارند.
همینکه کفار بر میگردند یک زن و شوهر سر غیبگاه