برگه:NadereAyyamRobaiyatKhayyam.pdf/۷۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۶۴
خیام
 

را از تصنیفات خود در کتاب (عرایس الّنفایس) یاد کرده‌ام و امام عمر خیام سخن را بدرازا کشاند و آغاز کرد از اینکه حرکت از مقوله‌ایست چنین و چنان و و دریغ نمود از دخول و غور در محلّ گفتگو – و رسم این استاد پیشوا همین بود – تا آنکه نماز پیشین بر پا شد و مؤذّن اذان خواند. پس، امام غزّالی گفت: «جاءالحق و زهق الباطل»[۱] و برخاست.

و هنگامی که سلطان اعظم؛ سنجر کودک بود و بیماری آبله داشت، امام عمر خیام نزد او رفت و بیرون آمد و وزیر؛ مجیرالّدوله از او پرسید: «چگونه دیدی اورا و با چه چیز معالجه‌اش کردی؟ ...» امام بدو گفت: «زندگی کودک بیمناک است» غلامی حبشی این را دریافت و باطلاع سلطان رسانید. سلطان پس از آنکه بهبود یافت، کینهٔ امام عمر خیام را در دل گرفت و دوستش نمیداشت؛ در صورتیکه سلطان ملکشاه سلجوقی او را از ندماءِ خویش می‌شمرد و خاقان شمس‌الملوک در بخارا نهایت تعظیم را دربارهٔ وی منظور میداشت و او را با خود بر تخت خویش می‌نشاند.

روزی امام خیام بپدر من نقل کرد و گفت: «روزی در حضور سلطان ملکشاه بودم کودکی از فرزندان امرا از در درآمد و خدمت پسندیده‌ای انجام داد که من از حسن خدمت او بدان خردی در شگفت ماندم، سلطان بمن گفت: تعجّب نکن؛ چه؟ جوجه ماکیان همین که تخمش را بشکست، بدون تعلیم دانه می‌چیند؛ ولی راه لانه خویش نمیشناسد. و جوجه کبوتر دانه نمیخورد؛ مگر پس از آموختن دانه چیدن بمنقار؛ با وجود این کبوتری میگردد که از مکّه تا بغداد، براه راست و درست میپرد» من از سخن سلطان در شگفت مانده این مثل زدم: «کلّ کبیر ملهم» یعنی؛ هر بزرگی الهام شده است.

و من در خدمت پدرم (رحمه الله) در سال پانصد و هفت وارد شدم بر امام (عمر خیام) از من بیتی را از کتاب (حماسه) پرسید که اینست:–


  1. وقل جاءالحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقاً – آیه ۸۳ از سوره ۱۷ (الاسراء) ظاهر معنی آیه: و بگو حق آمد و باطل نیست و ناپدید گردید؛ که باطل نیست و ناپدید شدنی بود.