امام موفق بدولت میرسند. اکنون شک نیست که اگر همه نرسیم؛ یک کس از ما بدان خواهد رسید؛ در این صورت، شرط و پیمان ما چگونه خواهد بود؟..» گفتم: «هرچه تو فرمائی». گفت: «عهد میکنیم که هر که را دولتی مرزوق گردد؛ علیالسّویّه، در میان رفیقان مشترک باشد و صاحب آن دولت ترجیحی نکند». گفتم: «چنین باشد». بر این، معاهده واقع شد؛ تا روزگاری بر این بگذشت و من از خراسان به (ماوراءالنّهر) و (غزنین) و (کابل) آمدم و چون معاودت نموده، متقلّد و کافل امور گشتم در دور سلطنت (اُلُب ارسلان) حکیم؛ عمر خیام، آمد بنزد من؛ آنچه از لوازم حسن عهد و مراسم وفا باشد، بجای آوردم و مقدم اورا بموجب اعزاز و اکرام تلقی نمودم. و بعد از آن گفتم: «مرد صاحب کمال، چون تو کسی ملازم مجلس سلطان میباید بود؛ چه بمعهود مجلس امام موفّق، منصب مشترک است. شرح فضائل ترا با سلطان بگویم و حال درایت و کفایت ترا بنوعی در ضمیر وی متمکّن گردانم که همچون من بدرجهٔ اعتبار رسی». حکیم گفت: «عرق شریف و نفس کریم و طینت خجسته و همّت بلند، ترا باظهار این مطالب ترغیب میکند و الاّ چون من ضعیفی را چه حدّ آنکه وزیر مشرق و مغرب با وی این چنین تواضعها کند و هیچ شک نیست که در این تلطّفات صادقی؛ نه متکلّف. و امثال این، بجنب علوشان و رفعت مکان تو مقداری ندارد؛ ولیکن حقوق احسان تو نزد من متکثّر است و اگر همهٔ عمر در مقام شکر باشم؛ از عهدهٔ این مکرمت که اکنون میفرمائی بیرون نتوانم آمد و مرا متمنّی و مبتغی آنست که همیشه با تو در مقام حسن عبودیّت باشم و این مرتبه که مرا بآن دلالت میفرمائی اقتضاء آن نمیکند؛ چه بحسب غالب، مقتضی کفران نعمت است (العیاذ بالله) اکنون کمال عنایت، آنست که بدولت تو در گوشهای بنشینم و بنشر فوائد علمی و دعای درازی عمر تو مشغول باشم.» و برهمین سخن اصرار نمود. چون دانستم که مافیالضّمیر خودرا بیتکلّف میگوید؛ هر ساله جهة أسباب معاش او هزار و دویست دینار بر املاک نیشابور نوشتم و او بعد از آن بموطن خویش بازگشت و تکمیل فنون کرد و خصوصاً فنّ هیئت و در آن بدرجهٔ رفیعهٔ ترقّی رسید. و در نوبت