و سلیقه و در بسیاری از افکار و عقاید و اساساً از حیث مزاج، در بینشان نمایان میشود؛ مخصوصاً، موضوع مهمّ این تفاوت را خود امین ریحانی هم تعیین و تصدیق کرده و میگوید: «لیکن در افکار مربوط بدین، حکیم عرب از فیلسوف ایران جسورتر است»، و دیگران هم گفتهاند که «ابوالعلاء در دین خویش متهّم بوده و ایمان برسل و بعث و نشور نداشت. و بمذهب براهمه میرفت و افساد صورت (یعنی از بین بردن هیولا بوسیلهٔ کشتار حیوانات) را ناروا میشمرد و گوشت نمیخورد و بروئیدنیها اکتفا میکرد و روزه بروزه میپیوست ».
قاضی ابویوسف عبدالّسلام قزوینی که از معاصران معروف اوست، میگوید «معرّی بمن گفت من در عمر خویش هیچکس را هجا نگفتهام. گفتم راست میگوئی؛ مگر انبیا علیهمالسلام را و رنگ چهرهٔ او تغییر یافت».
خطیب تبریزی که از مبرّزترین شاگردان اوست، میگوید «روزی معرّی بمن گفت اعتقاد تو چیست؟ من در دل گفتم اکنون عقیدهٔ معرّی را خواهم دانست و گفتم من شاکّ و مرتابی بیش نیستم گفت شیخ تو نیز مثل تو است».
صفدی که شارح برخی از آثار اوست، میگوید «ابوالعلاء بطرابلس شد و در آنجا کتبی وقف بود وی از آن کتب تمتّع فراوان بر گرفت و از آنجا به لاذقیّه رفت و با راهبی عالم باقاویل فلاسفه مصاحبت کرد و از سخنان آن راهب شکوکی در عقیدت او راه یافت و اشعار متضمّن الحاد و کفر او در اثر مصاحبت آن راهب است».
ناصرخسرو علوی در سفرنامهٔ خود مینویسد «در آن شهر ( یعنی در معرّة النعمان) مردی بود که او را ابوالعلاء معرّی میگفتند نابینا بود و رئیس شهر او بود. نعمتی بسیار داشت و بندگان و کارگذاران فراوان و خود همهٔ شهر او را چون بندگان بودند و خود طریق زهد پیش گرفته بود؛ گلیمی پوشیده و در خانه نشسته، نیم من نان جوین را به نه گرده کرده شبانه روز بگردهای قناعت کند و جز آن هیچ نخورد و من این معنی شنیدم که در سرای باز نهاده است و نوّاب و ملازمان او کار شهر میسازند؛ مگر بکلّیات که رجوعی باو کنند و وی نعمت خویش را از هیچکس دریغ ندارد و خود