فشرد. اینجا، لبهائی قرار داشت که من نمیدانم چند صد بار آنها را بوسیدهام، هان، ای بدبخت، کجاست آن شوخیها، آن آوازها و آن شیطنتهائی که شنوندگان را از خود بیخود میکرد؟ آیا دربارهٔ رج دندانهای خویش یک مضمون بامزه هم نداری؟ چرا چنین افسرده و خاموش گشتهای؟ برو.. برو پیش بانوان طنّاز، برو به آرایشگاه آنان و بگو که اگر بر چهره خودشان یک بند انگشت سرخاب بمالند؛ بازهم آخر و عاقبت بهمین حال و روز خواهند افتاد. اگر راست میگوئی برو آنان را با این سخن بخندان. هوراشیو، از تو چیزی میپرسم، خواهش میکنم جواب راست و درست بده.
هوراشیو – بفرمائید؛ قربان،
هملت – آیا گمان میبری اسکندر کبیر هم وقتی که مرد، در گور، بهمین حال فلاکت افتاد؟
هوراشیو – بیشک.. قربان،
هملت – و همین عفونت از استخوانهای او برمیخاست؟ پف...
هوراشیو – البته؛ قربان، همینطور.
هملت – هوراشیو، ما بچه پایههای پستی ممکن است برگردیم؟ اگر خاطر خودرا بغور و دقّت واداریم؛ شاید خاک اسکندر کبیر را در خشت سر خمرهای پیدا کنیم.
هوراشیو – قربان، کنجکاوی تا این حدّ چه نتیجهای دارد؟
هملت – ای.. ترا بخدا؛ بیا با کمال تواضع و احترام بدنبال او بیفتیم تا برسیم بهمانجا و شاید از آنجا هم گذشته به پستتر از آن هم برسیم بلی.. اسکندر مرد و در گور شد، سپس، بر خاک بازگشت. ما از خاک گل میسازیم و از این گل مگر نمیتوان خشتی برای خمرهٔ شراب ساخت؟! قیصر بزرگ مرد و خاک شد و شاید گل او سوراخی را گرفته باشد؛ تا راه باد بسته شود. دریغا از آن خاکی که جهان و جهانیان را در بیم و هراس افکنده بود و اینک وصلهٔ دیواری شده است؛ تا سدّ راه سرمای سوزان زمستان گردد!..»