برگه:NadereAyyamRobaiyatKhayyam.pdf/۲۷۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۲۶۱
 

فشرد. اینجا، لبهائی قرار داشت که من نمیدانم چند صد بار آنها را بوسیده‌ام، هان، ای بدبخت، کجاست آن شوخیها، آن آوازها و آن شیطنتهائی که شنوندگان را از خود بیخود میکرد؟ آیا دربارهٔ رج دندانهای خویش یک مضمون بامزه هم نداری؟ چرا چنین افسرده و خاموش گشته‌ای؟ برو.. برو پیش بانوان طنّاز، برو به آرایشگاه آنان و بگو که اگر بر چهره خودشان یک بند انگشت سرخاب بمالند؛ بازهم آخر و عاقبت بهمین حال و روز خواهند افتاد. اگر راست میگوئی برو آنان را با این سخن بخندان. هوراشیو، از تو چیزی می‌پرسم، خواهش میکنم جواب راست و درست بده.

هوراشیو – بفرمائید؛ قربان،

هملت – آیا گمان میبری اسکندر کبیر هم وقتی که مرد، در گور، بهمین حال فلاکت افتاد؟

هوراشیو – بی‌شک.. قربان،

هملت – و همین عفونت از استخوانهای او برمیخاست؟ پف...

هوراشیو – البته؛ قربان، همین‌طور.

هملت – هوراشیو، ما بچه پایه‌های پستی ممکن است برگردیم؟ اگر خاطر خودرا بغور و دقّت واداریم؛ شاید خاک اسکندر کبیر را در خشت سر خمره‌ای پیدا کنیم.

هوراشیو – قربان، کنجکاوی تا این حدّ چه نتیجه‌ای دارد؟

هملت – ای.. ترا بخدا؛ بیا با کمال تواضع و احترام بدنبال او بیفتیم تا برسیم بهمانجا و شاید از آنجا هم گذشته به پست‌تر از آن هم برسیم بلی.. اسکندر مرد و در گور شد، سپس، بر خاک بازگشت. ما از خاک گل میسازیم و از این گل مگر نمیتوان خشتی برای خمرهٔ شراب ساخت؟! قیصر بزرگ مرد و خاک شد و شاید گل او سوراخی را گرفته باشد؛ تا راه باد بسته شود. دریغا از آن خاکی که جهان و جهانیان را در بیم و هراس افکنده بود و اینک وصلهٔ دیواری شده است؛ تا سدّ راه سرمای سوزان زمستان گردد!..»