و الم، زحمت و مرارت، یاس و حرمان و سایر بدبختیها و ناکامیهای زندگانی، وجدان انسان را تاب تحمّل و طاقت صبر و شکیبائی بخشد، ایمان ساده و بسیطی است بیهیچ خدشه و دغدغه.
در حقیقت هم، تفوّق دستورهای دینی بر تعالیم فلسفی از این جهة تحقّق مییابد که دین، با آنکه او هم ناگزیر است که عدم معرفت خود را بذات حق معترف گردد، صفات بسیاری باو نسبت داده و هویّت حیّ و قیّومی برای او قائل میشود و چون دین را توجّهی بنظریّات مجّرده نبوده و علاقهٔ مستقیمی با حیات دارد؛ بشیرینترین امیدهای بشر، فیض روح و قوّت دوام و ثبات میبخشد و این امیدها با معقولات رابطهای نداشته و همیشه از احساسات سرچشمه میگیرد و بدین سبب، از حیث ماهیّت، تناسبی با عقل و منطق ندارد؛ حتی امید، منطق را بوسیلهٔ رشتهٔ احساسات بهرجائی که خاطرخواه اوست میکشاند و هرگاه ما تأثیراتی را که احساسات مربوط بامید و آرزوها در زندگانی آدمی بخشیده و کارهائی را که همان عواطف و احساسات در حیات بشر انجام داده و میدهد، در نظر گرفته و اندکی غور و تأمّل کنیم؛ بخوبی خواهیم فهمید که چرا یک فلسفهٔ خشک و خالی از هر گونه آرزو و آمالی نمیتواند جای گزین دین گردیده و مقام آنرا احراز کند و نیز معلوم خواهد شد که تنها اسکات خرد خرده دان و خرده گیر بوسیله افکار و اندیشههای منطقی برای راحت خاطر و سعادت بشر کافی نبوده و احتیاج شدیدی به بسیار چیزهای دیگری داریم که موافق امیدهای ما بوده و بآرزوهای ما یک رنگ حقیقی داده و ملجأ و مدار احساسات و عواطف ما گردد. این احتیاجات مهمّه را، که یک فلسفه خشک و یک علم جدّی اهمال میکند، دین بترتیب خاصّ و با کمال اهتمام، منظور داشته و با نهایت دقّت در تأمین و اسعاف آنها میکوشد و بهمین سبب هم تأثیر مهمّی بر عامهٔ مردم اجرا میکند؛ زیرا که او وعد و وعید، خوف و رجا، قوّت و غیرت، تسلّی و صبر، تحمّل و شکیبائی داده و آدمیان را زنده و فعّال نگه میدارد و ما مردم برای ادامهٔ فعّالیّت و امرار حیات محتاج همهٔ این چیزها و اندیشهها هستیم. زیرا، چنانچه حیات از عین اینها عبارت نباشد،