باستراباد رسیدم استفسار احوال ایشان رفت؛ چنان معلوم شد که به نیشابور تشریف آوردهاند، مشیاً علیالّرأس، احرام ملازمت بسته بنیشابور راند. گفتند که در همین ولا بجوار حق پیوستهاند. بزیارت ایشان عزیمت نموده شد؛ ملاحظه رفت در کنار دیوار باغی ایشانرا دفن کرده بودند و درختان میوهدار که از دیوار باغ سر بیرون کرده چندان شکوفه باو از دیوار باغ بیرون فشانده که قبر در میان شکوفه ناپیدا شده بود. معلوم شد که آن سخن که حکیم خیام فرموده بود بگزاف نبوده. بعد از رقّت و استمداد بمسکن شریف متوجّه گشتم پیر زالی دیدم نشسته محزون. چون مرا دید آشنا یافت، استفسار احوال کرد. بعد از وظایف تعزیت و خاطرجویی، اخبار استاد و شاگردی که ممهّد بود، تأکید یافت و چون تفتیش حالات ماضیه رفت گفت «بعد از وفات بنه روز او را در واقعه دیدم که بسیار خوشحال بود، پرسیدم که «با وجود ملاهی و مناهی خوشحالی از چیست؟.. با وجود آنکه لیلاً و نهارا دعای من این بود که خدایا بر عمر رحمت کن» از این سخن که گفتم بسیار مکدّر گشت و بهم برآمد و خشمگین شد و این رباعی بگفت «ای سوختهٔ سوختهٔ سوختنی.. تا آخر» چون بیدار شدم این رباعی بخاطر من مانده بود».
قسمت اوّل این افسانه، مآلاً، همان حکایت هفتم از مقالت سوّم چهارمقاله است که در موقع خود از آن کتاب نقل شده؛ با این فرق که در آنجا خود نظامی عروضی سمرقندی صریحاً مینویسد «در سنهٔ ستّ و خسمائه بشهر بلخ در کوی بردهفروشان، در سرای امیر ابوسعید جزّه، خواجه امام عمر خیام و خواجه امام مظفّر اسفزاری نزول کرده بودند و من بدان خدمت پیوسته بودم. در میان مجلس عشرت، از حجّةالحقّ عمر شنیدم که او گفت «گور من در موضعی باشد که هر بهاری، باد شمال بر من گلافشان کند» و در اینجا یار احمد رشیدی از قول همان نظامی عروضی میگوید «در اثنیعشر و خسمائه در بلخ در خدمت حضرت استادی حکمتمآبی رسیدم و رخصت کعبهٔ مکرّمه طلبیدم در اثنای سخنان فرمود که «بعد از عود قبر مرا در موضعی یابی که باد شمال بر او گلافشانی کند» و حکایت چهارمقاله در خاتمه، افسانهٔ ملاقات با