ساخته. و در آن منجمله میخوانیم:
- «چو رنج کهن گفتنم اندکی است
- کهن گفتن و آب خوردن یکی است.»
و از این پیدا است که حتی در آن دوران بمناسبت «افسانه» طرد و تکفیر شروع شده بوده است. یا در جای دیگر:
- «و گر نوگلی ماند در چنک زاغ
- نماند برینگونه تقدیر باغ
- بیاید هم از آسمان طائری
- یکی نادری، قادری، باهری
- رهاند گل خسته از دست تو
- ببرد به تیغ قلم شصت تو.»[۱]
دیگر از این نوع آثار او قطعهٔ «عبدالله و کنیزک» است باقتباس از نوروزنامه خیام. و در برخی موارد با همان لغات نامأنوس و مهجور فارسی. و اما «افسانه» اثر سال ۱۳۰۱ نیما است که در همان اوان قسمتهائی از آن در روزنامه میرزاده عشقی چاپ شده بوده است و تنها در این اواخر (سال ۱۳۲۹) بود که بصورت مستقلی چاپ شد. افسانه داستان مجادلهای است درونی میان شاعر «دیوانه» که بیشتر «عاشق» نامیده میشود و «افسانه» که ازو میتوان بخدای شور و جذبه و زیبائی تعبیر کرد. داستان بدبینیها و سرخوردگیهای شاعر ناکام جوانی است که از گول و فریب بپرهیزد. عاشق افسانه با اندکی تغییر – با پختگی و کارآمدی بیشتری در شعر و با سرخوردگی بیشتری در زندگی همان عاشق «قصهٔ رنگ پریده» است.
- «در شب تیره دیوانهای کاو
- دل برنگی گریزان سپرده
- در درهی سرد و خلوت نشسته
- همچو ساقهی گیامی فسرده
- میکند داستانی غم آور».[۲]
«افسانه» اینگونه شروع میشود. در آغاز کار (دل) مدتی مورد عتاب است که چرا فریفتهٔ (افسانه) شده و بعد افسانه وارد صحنه خیال میشود و گفتگو از آن پس میان شاعر عاشق دیوانه از طرفی و افسانه از طرف دیگر در میگیرد. و تا بآخر منظومه همین گفتگو است که ادامه دارد. شاعر که از عشق سرخورده و زیبائیهای جهان را ناپایدار مییابد در آخر منظومه از همه چیز بخاطر افسانه، بخاطر زیبائی ابدی هنر چشم میپوشد:
- «تو دروغی، دروغی دلاویز
- تو غمی، یک غم سخت زیبا
- بیبها ماند عشق و دل من