بکنی...» و داشتم سوار تاکسی میشدم تا برگردم خانه که یکدفعه بصرافت افتادم که «دست کم چرا نپرسیدی چه بلایی بسرش آمده ?» خواستم عقب گرد کنم اما هیکل دراز و کبود و ورم کردهٔ معلم کلاس چهار روی تخت بود و دیدم نمیتوانم. خجالت میکشیدم یا میترسیدم. ازو یا از آن جوجهٔ سر از تخم بدر آورده. یا از پدرش یا از لبخندهایی که همهشان میزدند. «آخر چرا مدرسه نبودی!»
آن شب تا ساعت دو بیدار بودم و فردا یک گزارش مفصل بامضای مدیر مدرسه و شهادت همهٔ معلمها برای ادارهٔ فرهنگ و کلانتری محل و بعد هم دوندگی در ادارهٔ بیمه و قرار بر اینکه روزی ۹ تومان بودجه برای خرج بیمارستان او بدهند و عصر پس از مدتها رفتم مدرسه و کلاسها را تعطیل کردم و معلمها و بچههای ششم را فرستادم عیادتش و دستهگل و ازین بازیها ... و یک ساعتی تنها در مدرسه قدم زدم و فارغ از قال و مقال درس و تعلیم و تربیت خیال بافتم ... و فردا صبح پدرش آمد و سلام و احوالپرسی و گفت که یک دست و یک پایش شکسته و کمی خونریزی داخل مغز و از طرف یارو آمریکائیه آمدهاند عیادتش و