و باباطاهر را بکشند میان و یک ورق دیگر از تاریخ الشعراء را بکوبند روی نبش دیوار کوچهشان. تابلوی مدرسه هم حسابی و بزرگ و خوانا. از صد متری داد میزد که توانا بود هر که... هرچه دلتان بخواهد! با شیر و خورشیدش که آن بالاسر سه پا ایستاده بود و زورکی تعادل خودش را حفظ میکرد و خورشید خانم روی کولش با ابروهای پیوسته و قمچیلی که به دست داشت. و تا سه تیر پرتاب اطراف مدرسه بیابان بود. درندشت و بیآب و آبادانی. و آن ته رو به شمال، ردیف کاجهای در هم فرو رفتهای که از سر دیوار گلی یک باغ پیدا بود و روی آسمان لکهٔ دراز و تیرهای زده بود. و حتماً تا بیست و پنج سال دیگر همهٔ این اطراف پر میشد و بوق ماشین و ونگ ونگ بچهها و فریاد لبوئی و زنگ روزنامه فروش و عربدهٔ گل بهسر دارم خیار. نان یارو توی روغن بود. - «راستی شاید متری ده دوازده شاهی بیشتر نخریده باشد؟ شاید هم زمینها را همین جوری به ثبت داده باشد؟ هان؟
– احمق بتو چه؟...»
بله این فکرها را همان روزی کردم که ناشناس به