را اینطور تمام کردم:
– .. بازرس وزارت فرهنگم.
که کلون صدایی کرد و لای در باز شد. قیافهام را هم به تناسب صدایم عوض کرده بودم. در بازتر شد. یارو با چشمهایش سلام کرد. و روپوش ارمکش را کشید کنار. هیچ چیز دیگرش را ندیدم. رفتم تو و با همان صدا پرسیدم:
– این معلم مدرسه که تصادف کرده...
تا آخرش را خواند. یکی را صدا زد و دنبالم فرستاد که طبقهٔ فلان اطاق فلان. پنج شش تا کاج تک و توک وسط تاریکی پیدا بود. اما از هیچ کدامشان بوی صمغ بر نمیآمد. فقط بوی کافور در هوا بود. خیلی رقیق. از حیاط به راهرو و باز به حیاط دیگر که نصفش را برف پوشانده بود و من چنان میدویدم که یارو از عقب سرم هن هن میکرد. نفهمیدم لاغر بود یا چاق. یعنی ندیدم، اما هن هن میکرد. لذت میبردم که یکی از این آدمهای بلغمی مزاج «این نیز بگذرد»ی را بدوندگی واداشتهام. طبقهٔ اول و دوم و چهارم. چهار تا پله یکی. راهرو تاریک بود