کشیک پاسگاه مسلماً نسینگذاشت به پرونده نگاه چپ هم بکنم. احساس کردم که میان اهل محل کم کم سرشناس شدهام. و از این احساس خندهام گرفت و با همان تاکسی راه افتادم. دنبال همان «جریان اداری» ... و ساعت هشت دم در بیمارستان بودم. اگر سالم هم بود و از چهار و نیم تا آن وقت شب این جریان اداری را طی کرده بود حتماً یک چیزیش شده بود. همانطور که من یک چیزیم میشد. روی در بیمارستان نوشته بود: «از ساعت ۷ ببعد ورود ممنوع» و در خیلی بزرگ بود و بوی در مردهشوخانه را میداد. در زدم. از پشت در کسی همین آیه را صادر کرد. دیدم فایده ندارد و باید از یک چیزی کمک بگیرم. از قدرتی، از مقامی، از هیکلی؛ از یک چیزی. صدایم را کلفت کردم و گفتم: «من ...» میخواستم بگویم من مدیر مدرسهام. ولی فوراً پشیمان شدم. یارو لابد میگفت مدیر مدرسه کدام سگی است؟ هرچه بود دربان چنان در بزرگی بود و سرجوخهٔ کشیک پاسگاه تازه تأسیس شدهٔ کلانتری که نبود تا ترهٔ مدیر مدرسهٔ محلهاش را خرد کند! این بود که با اندکی مکث و طمطراق فراوان جملهام
برگه:ModireMadrese.pdf/۸۸
ظاهر