هفت بدهم تا ایام آخر تابستانم را که لذیذترین تکهٔ تعطیلات است نجات داده باشم. این بود که راه افتادم. رفتم و از اهلش پرسیدم. از یک کارچاق کن. دستم را توی دست کارگزینی گذاشت و قول و قرار، و طرفین خوش و خرم،و یک روز هم نشانی مدرسه را دستم دادند که بروم وارسی که باب میلم هست یا نه. و رفتم.
مدرسه دوطبقه بود و نوساز بود و در دامنهٔ کوه تنها افتاده بود و آفتابرو بود. یک فرهنگدوست خرپول عمارتش را وسط زمینهای خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسهاش کنند و رفت و آمد بشود و جادهها کوبیده بشود و این قدر ازین بشودها بشود تا دل ننه باباها بسوزد و برای این که راه بچههاشان را کوتاه کنند بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمین یارو از متری یک عباسی بشود صد تومان. یارو اسمش را هم روی دیوار مدرسه کاشی کاری کرده بود. به خط خوش و زمینهٔ آبی و با شاخ و برگی. البته که مدرسه هم به اسم خودش بود. هنوز در و همسایه پیدا نکرده بودند که حرفشان بشود و لنگ و پاچهٔ سعدی