این برگ همسنجی شدهاست.
مدیر مدرسه
– خواهر برادر هم داری?
– آ... آ... آقا داریم آقا.
– چند تا ?
– آ... آقا چهار تا آقا.
– عکسها رو خودت به بابات نشون دادی ?
– بخدا نه آقا... بخدا قسم...
– پس چطور شد ?
و دیدم دارد از ترس قالب تهی میکند. گرچه چوبهای ناظم شکسته بود اما ترس او از من که مدیر باشم و از ناظم و از مدرسه و از تنبیه سالم مانده بود. از خود ناظم مدرسه هم ساق و سالمتر. ناچار باید خیالش را راحت میکردم.
– نترس بابا. کاریت ندارم. تقصیر آقا معلمه که عکسها رو داده... تو کار بدی نکردی باباجان. فهمیدی ؟ اما میخواهم ببینم چطور شد که عکسها دست بابات افتاد.
– آ ... آ.. آخه آقا ... آخه...
میدانستم که باید کمکش کنم تا بحرف بیاید. اما
۷۶