فکرم را جمع کنم. میخواست پسرش را بخواهیم تا شهادت بدهد و روبرو کند و چه جانی کندیم تا حالیش کردیم که پسرش هرچه خفت کشیده بس است و وعدهها دادیم که معلمش را دم خورشید کباب کنیم و از نان خوردن بیندازیم. یعنی اول ناظم شروع کرد که از دست او دل پری داشت و منهم دنالش را گرفتم. برای دک کردن او چارهای جز این نبود. و بعد که رفت ما دو نفری ماندیم با شش تا عکس زن لخت که قلم اندازهای آنروزم ستر عورتشان شده بود.
حواسم که جمع شد بناظم سپردم صدایش را در نیاورد و یک هفتهٔ تمام مطلب را با عکسها توی کشوی میزم قفل کردم و بعد پسرک را خواستم. نه عزیزدردانه مینمود و نه هیچ جور دیگر. تا بالغ شدن هم هنوز سه چهار سالی کار داشت. سفیدرو بود و کوتاه تر از سنش شانهاش فقط دو انگشت از میز بلندتر بود. داد میزد از خانوادهٔ عیالواری است. کم خونی و فقر غذایی. دیدم معلمش زیاد هم بد تشخیص نداده یعنی زیاد بیگدار بآب نزده گفتم: