احمق است که حتی شاگردهایش را نمیشناسد ? آنهم شاگردی را که چنین عکسهایی را بدستش میدهند؟... پاشدم ناظم را صدا کنم. خودش آمده بود بالا توی ایوان منتظر ایستاده بود. همیشه همینطور بود. من آخرین کسی بودم که از هر اتفاقی در مدرسه خبر میشدم. اگر خودشان میتوانستند سروسامانی بآن بدهند که (بهتر یا بدتر) من اصلا از آن مطلع هم نمیشدم. اما اگر کارشان بمن میکشید پیدا بود که تویش درماندهاند ... آمد تو. حضور این ولی طفل گیجهم کرده بود که چنین عکسهایی را از توی جیب پسرش – و لابد بهمین وقاحتی که آنها را روی میز من ریخت – درآورده بود. وقتی فهمید هر دودرماندهایم سوار بر اسب شد که اله میکنم و بله میکنم. در مدرسه را میبندم، وزیر فرهنگ را استیضاح میکنم و ازین جفنگیات... حتماً نمیدانست که اگر در هر مدرسه بسته بشود در یک اداره بسته شده است. میخواست نان امثال خودش را ندانسته آجر کند. باز از مسلمانی حرف زد. از مقام معلم، از مهد الی اللحد. و از خیلی دهن پر کنهای دیگر. اما من تا او بود نمیتوانستم
برگه:ModireMadrese.pdf/۷۴
ظاهر