از یک دقیقه طول کشید. همه از یک نفر بود. باین فکر گریختم که الان هزارها یا میلیونها نسخهٔ آن توی جیب چه جور آدمهایی است و در کجاها و چقدر خوب بود که همهٔ این آدمها را میشناختم یا میدیدم؛ که دود سیگار یارو دماغم را انباشت. پیش ازین نمیشد گریخت. یارو با تمامی وزنهٔ وقاحتش جلوی رویم نشسته بود. سیگاری آتش زدم و چشم باو دوختم. کلافه بود و پیدا بود برای کتک کاری هم آماده است. سرخ شده بود و داشت در دود سیگارش تکیهگاهی برای جسارتی که میخواست بخرج دهد میجست. عکسها را با یک ورقه از اباطیلی که همان روز سیاه کرده بودم پوشاندم و بعد با لحنی که دعوا را با آن شروع میکنند پرسیدم:
– خوب، غرض ?
و صدایم توی اتاق پیچید. پیدا بود که اگر محکم نمیآمدم یا رو سوار اسبش شده بود و حالا تاخت کرده بود. حرکتی از روی بیچارگی بخودش داد و همهٔ جسارتها را با دستش توی جیبش کرد و آرامتر از آنچیزی که با خودش تو آورده بود گفت: