این برگ همسنجی شدهاست.
۸
تازه از دردسرهای اول کار مدرسه فارغ شده بودم که یک روز صبح یکی از اولیاء اطفال آمد. که سلام علیکم و حال شما چطور است و دست دادیم و نشست و دست کرد توی جیب بغلش و شش تا عکس در آورد گذاشت روی میزم. شش تا عکس زن لخت. لخت لخت و هرکدام بیک حالت و در هر حالت هزار عور و اطوار. یعنی چه ? نگاه تندی باو کردم. آدم مرتبی بود. اداری مانند. یا دلال ملک. گاهی ازین جور عکسها دیده بودم اما یادم بود که هیچوقت نخواسته بودم دنیای خیالم را با این باسمههای فرمایشی مکدر کنم که بعنوان فعل معین توی جیب هر آدم کودن یا عنینی هست. کسر شأن خودم میدانستم که این گوشه از زندگی را طبق دستور عکاس باشی فلان
۷۰