در کارگزینی کل سفارش کرده بودند که برای خالی نبودن عریضه رونویس حکم را به رؤیت رییس فرهنگ هم برسانم که تازه اینطور شد. وگرنه بالای حکم کارگزینی کل چه کسی میتوانست حرفی بزند؟ یک وزارتخانه بود و یک کارگزینی! شوخی که نبود. ته دلم قرصتر از اینها بود که محتاج به این استدلالها باشم. اما به نظرم همهٔ تقصیرها ازین سیگار لعنتی بود که به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدید در بیاورم. البته از معلمی هم اقم نشسته بود. دهسال الف ب درس دادن و قیافههای بهت زده بچههای مردم برای مزخرفترین چرندی که میگویی... و استغناء با غین و استقراء با قاف و سبک خراسانی و هندی و قدیمترین شعر دری و صنعت ارسال مثل وردالعجز.. وازین مزخرفات! دیدم دارم خر
میشوم؛ گفتم مدیر بشوم. مدیر دبستان! دیگر نه درس خواهم داد و نه دمبدم وجدانم را میان دوازده و چهارده به نوسان خواهم آورد و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اتلاف وقت در امتحان تجدیدی به هر احمق بیشعوری