بپا کشید و آل و اوضاعش را درست جابجا کرد و «مساکم الله بالخیر» و از این اداها. معلم کلاس چهارم هم پابپایش میآمد و گرم اختلاط شدند. ناظم به بچههایی میماند که در مجلس بزرگترها خوابشان میگیرد و دلشان هم نمیخواهد دست بسر شوند.
سر اعضای انجمن باز شده بود. بسته باحترامی که بهر کس میگذاشتند میشد فهمید که چکاره است. حاجی آقا صندوقدار بود. و آنکه رییس انجمن بود اسمش را در عنوان روزنامههای نمیدانم چند سال پیش بخاطر آوردم. منتظر الوزارهایی بود که حالا دل خودش را به بله قربانهای اعضاء انجمن محلی خوش کرده بود و رتق و فتق امور آب و زباله و برق محل. و حتماً خیلی باد میکرد که اداره کنندگان مدرسهٔ محل بخدمتش رسیدهاند. باین فکر افتادم که چه خوب بود اگر همهٔ وزراء مثل او قناعت میکردند و وزارتخانههاشان را سر کوچه و برزنشان باز میکردند. بلند و کوتاه و پیر و جوان پانزده نفری آمدند. هی بتمام قد بلند شدیم و نشستیم. من و ناظم عین دو طفلان مسلم بودیم و معلم کلاس چهار