برگه:ModireMadrese.pdf/۶۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مدیر مدرسه
 

خورده و چراغ بسر. تاپ تاپ خفه شدهٔ موتور برق از زیر پایمان در میآمد و از وسط دیوارها. لابد برق از خودشان داشتند. قالی‌ها و کناره‌ها را بفرهنگ می‌آلودیم و میرفتیم. مثل اینکه سه تا سه تا رویهم انداخته بودند. اولی که کثیف شد دومی. ببالا که رسیدیم در سالون بود و رفتیم تو. یک حاجی آقا با تنبان سفید و خشتک گشاد نماز می‌خواند. وقتی سر از سجده برداشت یک قبضه ریشش را هم دیدیم و صاحبخانه با لهجهٔ غلیظ یزدی باستقبالمان آمد. همراهانم را معرفی کردم و لابد خودش فهمید مدیر کیست، چراغها همه با هم چشمک میزدند و تحمل آنهمه جنس را برای ما از فرهنگ در آمده‌ها آسان میکردند. چای آوردند. خیلی کمرنگ و توی استکان با گیره‌های نقرهٔ مینا کاری. نصف آنرا هم نتوانستم فرو بدهم. سیگار را چاق کردم و با صاحبخانه از قالی‌هایش حرف زدم. تاجر قالی بود. قالی هر چه بیشتر پا بخورد بهتر باب صادرات است و ناچار حرف ببازار صادرات کشیده بود که حاجی آقا از عرش برگشت. بلند شد و شلوارش را جلوی روی ما

۶۱