که خرخر کامیون زغال بدادم رسید. ترمز که کرد و صدا خوابید گفتم:
– این حرفها قباحت داره. معلم جماعت کجا پولش به عرق میرسه ? حالا بدو زغال آوردهاند. – و همینطور که داشت بیرون میرفت افزودم:– دو روز دیگه که محتاجت شدند و ازت قرض خواستند با هم رفیق میشید.
و آمدم توی ایوان. در بزرگ آهنی مدرسه را باز کرده بودند و کامیون آمده بود تو و داشتند بارش را جلوی انبار ته حیاط خالی میکردند. و راننده کاغذی بدست ناظم داد که نگاهی بآن انداخت و مرا نشان داد که در ایوان بالا ایستاده بودم و فرستادش بالا. کاغذش را با سلام بدستم داد. بیجک زغال بود. رسید رسمی ادارهٔ فرهنگ بود و در سه نسخه و روی آن ورقهٔ ماشین شدهٔ «باسکول» که میگفت کامیون و محتویاتش جمعاً دوازده
خروار است. اما رسیدهای رسمی ادارهٔ فرهنگ ساکت بودند. جای مقدار زغالی که تحویل مدرسه داده شده بود در هر سه نسخه خالی بود. پیدا بود که تحویل گیرنده باید