کار از همین جا خراب بود. پیدا بود که معلمها حق دارند او را غریبه بدانند. نه دیپلمی، نه کاغذ پارهای، نه رتبهای و هر چه باشد یک فراش که بیشتر نبود! و تازه قلدر هم بود و حق هم داشت. اول باشاره و کنایه و بعد بصراحت بهش فهماندم که گرچه معلم جماعت اجر دنیایی ندارد اما از او که آدم متدین و فهمیدهای است و لابد از «من علمنی حرفاً ...» چیزی شنیده بعید است و از این حرفها ... که یک مرتبه دوید توی حرفم که:
– ای آقا! چه میفرمایید? شما نه خودتون اینکارهاید و نه اینا رو میشناسید. امروز میخواند سیگار براشون بخرم فردا میفرستنم سراغ عرق. من اینها رو میشناسم. شما یک امروز گذارتون باین طرفها افتاده. اما من یک عمر با این جوجه فکلیها کار دارم.
راست میگفت. زودتر از همه، او دندانهای مرا شمرده بود. فهمیده بود که در مدرسه هیچکارهام. اما میترسیدم ازین هم پیشتر برود میخواستم کوتاه بیایم ولی مدیر مدرسه بودن و در مقابل فراش پررو ساکت ماندن!..