را با این دست و دلبازی عضو «آکادمی» کرده بودند و ازین جور اباطیل و ادعاها ... چایی هم باو دادیم و با معلمها آشنا شد و قولها دادم تا رفت. کنهای بود. درست یک پیرمرد. تجسم خاطرات گذشته و انبان قصهها و اتفاقات بیمعنی ونمونهٔ وقاری که فقط گذشت عمر بآدم میدهد. یکساعت و نیم درست نشست. ماهی یک بار هم این برنامه را داشتند که بایست پیهش را به تن میمالیدم.
اما معلمها. هر کدام یک ابلاغ بیست و چهار ساعته در دست داشتند ولی در برنامه بهر کدامشان بیست ساعت بیشتر درس نرسیده بود. پیش ازینکه من بیایم ناظم خودش باین کار رسیده بود. کم کم که آشنا شدیم قرار را بر این گذاشتیم که یک معلم دیگر از فرهنگ بخواهیم و بهر کدامشان هجده ساعت درس بدهیم بشرط اینکه هیچ بعد از ظهری مدرسه تعطیل نباشد. حتی آنکه دانشگاه میرفت میتوانست با هفتهای هجده ساعت درس بسازد. و دشوارترین کار همین بود که با کدخدامنشی حل شد. و من یک معلم دیگر هم از فرهنگ خواستم.