نصف شده بود. هم آبپاش را و هم تلمبه را دادم از جیب خودم مرمت کردند. نمیشد بانتظار وصول تنخواه گردان مدرسه بچهها را تشنگی داد و یا نالهٔ دایمی تلمبه را تحمل کرد.
یک روز هم مالک مدرسه آمد. پیرمردی موقر و سنگین که خیال میکرد برای سرکشی بخانهٔ مستأجرنشینش آمده. از در وارد نشده فریادش بلند شد و فحش را کشید بفراش و فرهنگ که چرا بچهها دیوار مدرسه را با زغال سیاه کردهاند و از همین توپ و تشرش شناختمش. مدتی بهم تعارف کردیم و در جستجوی دوستهای مشترک در خاطرههامان انبان اسمها را زیر و رو کردیم. کار آسانی نبود. او دو برابر من عمر داشت. ولی عاقبت چیز دندانگیری بدست آمد و آنوقت راحت شدیم و دانستیم که از چه باید حرف زد. بعد هم سفارشهای او برای شیروانی طاق مستراح که چکه خواهد کرد و چاه آن که لابد پر شده است و آب انبار که لجن گرفته و لوله کشی آب که مبادا فردای زمستان یخ بزند و بترکد و کلاهی که فرهنگ سر او گذاشته و اگر در فرنگستان بود حالا او