خود بچهها. و در ربع ساعتهای تفریح گذشته از جنجال و هیاهوی بچهها صدای خشک و ناله مانند تلمبه هم دایم بهوا بود. خودش یک نوع بازیچهای برای بچهها بود که از سر و صدا خیلی خوششان میآمد. فریاد و غوغا صورت دیگر بازیهایشان بود. داد میزدند. جیغ میکشیدند و محتوی جیغ و دادشان بیشتر فحش و عتاب بود تا خنده و شادی. اما برای آب خوردن دوتا منبع صد لیتری داشتیم از آهن سفید که مثل امامزادهای یا سقاخانهای دوقلو روی چهارپایهٔ کنار حیاط بود و روزی دو بار پر و خالی میشد. زنگ که میخورد هجوم میبردند بطرف آب. عجب عطشی داشتند! صد برابر آنچه برای علم و فرهنگ داشتند. و این آب را از همان باغی میآوردیم که ردیف کاجهایش روی آسمان لکهٔ دراز سیاه انداخته بود. البته فراش میآورد. آب سالمی بود. از مظهر قنات. خودم وارسی کرده بودم. و فراش را هروقت میخواستی نبود و زنش میدوید که فلانی رفته آب بیاورد. با یک سطل بزرگ و یک آبپاش که سوراخ بود و تا بمدرسه میرسید
برگه:ModireMadrese.pdf/۴۴
ظاهر