و دوا را که دم دستشان بود برمیداشتند و روی زخم یا جراحتشان میمالیدند و میرفتند. معمولا بزرگترها به کوچکترها کمک میکردند. گاهی هم فراش یا ناظم. خود من هم یکبار همان پسری را که دست خیلی کوچک داشت و صورت شبیه گربه، زخم بندی کردم. قوزک پایش را.
پروندهٔ برق و تلفن مدرسه را هم از بایگانی بسیار محقر مدرسه بیرون کشیده بودم و خوانده بودم. اگر یک خرده میدویدی تا دو سه سال دیگر هم برق مدرسه درست میشد هم تلفنش. دو بار سری بادارهٔ ساختمان زدم و موضوع را تازه کردم و به رفقایی که دورا دور در ادارهٔ برق و تلفن داشتم یکی دو بار رو انداختم که اول خیال میکردند کار خودم را میخواهم باسم مدرسه راه بیندازم و ناچار رها کردم. اینقدر بود که ادای وظیقهای میکردم.
مدرسه آب نداشت. نه آب خوراکی نه آب جاری. با هرزاب بهاره آب انبار زیر حوض را میانباشتند که تلمبهای سرش بود و حوض را با همان پر میکردند و