فرهنگ بگیریم که نداشتند و ناچار متوسل بیکی از بچهها شدیم که پدرش طبیب بهداری ارتش بود و مجانی برای مدرسه آورد. دست کم روزی سه بار دست و بال بچهها زخمی میشد. میدویدند زمین میخوردند؛ از پلکان بالا و
پایین میرفتند زمین میخوردند؛ بازی میکردند زمین میخوردند. مثل اینکه تاتوله خورده بودند. و بیشتر از همه دعوا که میکردند زمین میخوردند. سادهترین شکل بازیهاشان در ربع ساعتهای تفریح دعوا بود. یک مرتبه میدیدی یا میشنیدی که فلان گوشهٔ حیاط دو نفر پریدند بهم و بعد یکیشان میخورد زمین و دعوا تمام میشد. البته اگر فریاد ناظمی یا عبور یکی از معلمها بدعوا خاتمه نداده بود. فکر میکردم شاید علت اینهمه زمین خوردن این باشد که بیشترشان کفش حسابی ندارند. آنها هم که داشتند بچه ننه بودند و بلد نبودند بدوند و حتی راه بروند این بود که روزی دو سه بار دست و پائی خراش برمیداشت یا سر و صورتی زخمی میشد و کف اطاق دفتر از لکههای ثابت مرکور کرم گله بگله قرمز بود. خودشان میآمدند