هم ماشینی آمد و رفت نداشت. و گرچه پست و بلند بود و پر از چاله سیلابی اما بهر صورت از حیاط مدرسه که بزرگتر بود. معلمها هم هر بعد از ظهری دوتاشان بنوبت میرفتند. یکجوری با هم کنار آمده بودند. و ترسی هم از این نبود که بچهها از علم و فرهنگ ثقل سرد بکنند. اگر خطری ازین نظر وجود داشت همان صبحها بود که منهم مدرسه بودم.
یک روز هم بازرس آمد و نیمساعتی پیزر لای پالان هم گذاشتیم و چای و احترامات متقابل! و در دفتر بازرسی تصدیق کرد که مدرسه «با وجود عدم وسائل» بسیار خوب اداره میشود. دکتر بهداری را هم شناختم که هنوز نمیتوانست لهجهٔ قزوینیاش را میان اصطلاحات فرنگی علم طب مخفی کند و ماهی یکبار قرار بود بیاید و دنبال تراخم چشم بچههای مردم را کور کند. چنان پیلههای بالای چشمشان را برمیگرداند، و با چنان سرعتی، که اگر با من میخواست آنطور بکند درق میزدم توی گوشش . مرکور کرم و پنبه و نوار بهداشتی را هم نوشت که از