ممکن است تو رویم بایستد. موضوع را برگرداندم و احوال مادرش را پرسیدم. خنده صورتش را از هم باز کرد و صدا زد فراش برایش آب آورد و من نمیدانم چرا یک مرتبه هوس کردم مثل پیرمردها او را بباد پند و نصیحت بگیرم. برایش تعریف کردم که در تمام سالهای مکتب و مدرسه و دبستان و ستانها و گاههای دیگر فقط دو بار تنبیه شدهام. یک بار فلکم کردند و جلوی روی بچهها، وقتی کلاس سوم ابتدایی بودم و گناهم این بود که از گلدستهٔ مسجد معیر بالا رفته بودم که مسلط بر مدرسهمان بود و تماشایی داشت! و دفعهٔ دوم سال پنجم دبیرستان که مدیر مدرسه مرا اشتباهی گرفت و دو تا کشیدهام زد و بعد که فهمید عوضی گرفته بدفتر احضارم کرد و چون سید اولاد پیغمبر بودم ازم عذر خواست و یک کتاب جایزه بهم داد. که هنوز دارمش... یادم است نیمساعتی برایش حرف زدم. پیرانه. و او جوان بود و زود میشد رامش کرد. بعد ازش خواستم که ترکهها را بشکند و شکست و آنوقت من رفتم سراغ اطاق خودم.
برگه:ModireMadrese.pdf/۳۹
ظاهر