نشستم و خودم را بکاری سرگرم کردم که هنهن کنان رسید. چنان عرقی از پیشانیاش میریخت که راستی خجالت کشیدم. حتی سلامش خیس عرق بود. جوابش را که دادم خواستم بگویم «اگر مرا نمیدیدی هم اینطور میدویدی?» اما دیدم رذالت است و منصرف شدم. گفتم نشست. یک لیوان آب از کوزه بدستش دادم و مسخ شدهٔ خندهاش را با آب بخوردش دادم و بلند که شد برود گفتم:
– عوضش دوکیلو لاغر شدید.
برگشت نگاهی کرد و خندهای و رفت. میخواستم راه بیفتم و سراغ اطاق خودم بروم و ببینم فراش درست و راستش کرده است یا نه که ناظم بکوب بکوب از پلکان آمد پایین. همین یک روزه صدای پایش را شناخته بودم. مطئن واز خودراضی زمین و زمان را میکوبید و راه میرفت . انگار تمام آجرها فقط برای خاطر پاهای او سینههای خودشان را صاف روی زمین پهن کردهاند. از راه نرسیده گفت:
– دیدید آقا! اینجوری میاند مدرسه. اون قرتی