این برگ همسنجی شدهاست.
۳
فردا اول صبح رفتم مدرسه بچهها با صفهاشان بطرف کلاسها میرفتند و ناظم چوب بدست توی ایوان ایستاده بود و توی دفتر فقط دوتا از معلمها بودند. معلوم شد کار هر روزه شان است. ناظم را هم فرستادم سر یک کلاس دیگر و خودم آمدم دم در مدرسه بقدم زدن. در ضلع شمالی و شرقی مدرسه کوچه بود. کوچههایی بالقوه، که دراز و مستقیم از وسط بیابان خالی میگذشتند و اریب به خیابان اصلی میرسیدند که قیر ریز بود و اتوبوس در آن میرفت و درختکاری داشت و دکان و آبادی. فکر کردم از هر طرف که بیایند مرا این ته، دم در مدرسه، خواهند دید و تمام طول راه درین خجالت خواهند ماند و دیگر دیر نخواهند آمد. اما آیا برازنده
۲۹