دو سه جایش در رفته بود و با سیم بسته بودند و دور حیاط دیواری بلند. درست مثل دیوار چین. سد مرتفعی در مقابل فرار احتمالی فرهنگ. و ته حیاط مستراح و اطاق فراش بغلش و انبار زغال و بعد هم یک کلاس. اول. و معلم داشت «آب. بابا.» را پای تخته از شاگردی پس میگرفت. به مستراح سر کشیدیم. از در که رفتیم تو دو تا پله میرفت پایین و بعد یک راهرو تا دیوار روبرو. و دست چپ پنج تا مستراح. همه بیدر و سقف و تیغهای میان هر دوتای آنها. تا ته چاهکها پیدا بود. و چنان گشاد که گاو هم تویش فرو میرفت. اطراف دهنهٔ هر کدام از چاهکها آب راه افتاده بود و علامات ترس بچهها از افتادن در چنین سیاهچالهایی در گوشه و کنار بود. نگاهی به ناظم کردم که پابپایم میآمد. گفت:
– دردسر عجیبی شده آقا. تا حالا صدتا کاغذ بادارهٔ ساختمون نوشتیم آقا. میگند نمیشه پول دولت رو تو ملک دیگرون خرج کرد.
گفتم: – راست هم میگند. ملک فرهنگی که باین آلودگی نمیشه. – و خندیدیم.