پرش به محتوا

برگه:ModireMadrese.pdf/۲۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مدیر مدرسه
 

داده بود و زبان به شکایت باز کرد:

– آقای مدیر، اصلا دوستی سرشون نمیشه. توسری می‌خوان. ملاحظه کنید بنده با چه صمیمی...

حرفش را در تشدید «ایت» بریدم که:

– صحیح می‌فرمایید. این‌بار به من ببخشید. نباید بچه‌های بدی باشند.

و از درآمدیم بیرون. بعد از کلاس ششم یک نیمچه اطاق بود دراز و باریک. در و پنجره‌ای به جنوب داشت مثل همهٔ اطاقهای دیگر. و پنجرهٔ بزرگی رو به شمال. لابد اطاق آیندهٔ من بود. با میزی و گنجه‌ای و هر دو خالی. بهتر ازین نمی‌شد. بی سر و صدا، آفتابرو. دور افتاده. در را که می‌بستی صدای قرآن هم نمی‌آمد چه رسد به جنجال بچه‌ها توی حیاط. معلم‌ها هم اگر کاری داشته باشند خسته تر از آنند که ازین همه پله بیایند بالا. قرارش را گذاشتم و آمدیم پایین.

وسط حیاط یک حوض بزرگ بود و کم عمق. تنها قسمت ساختمان بود که رعایت حال بچه‌های قد و نیم قد در آن شده بود. قسمت بالای حیاط تور والیبال بود که

۲۵