حتماً شبها به مجلس قرائت قرآن میرود. سوقات مدرسههای ما همین قدر هم آب و رنگ ندارد. خیال اهالی آیندهٔ محل واقعاً باید راحت باشد.
کلاس سوم دم پلهها بود. خبردار کشیدند و میزها صدا کرد. دیکته مینوشتند. معلم با همان پاهای باریک مثل فرفره دور کلاس میچرخید و میخواند. «سعدی آزادهای است افتاده» روی دست یکیشان نگاه کردم مینوشت «آزادئیس توفتاده». گذشتیم. معلم کلاس چهار سنگین نشسته بود و تعجب بود که چطور صندلی تحملش را میکند و آنکه قرآن میخواند معلوم نبود. اگر تو میرفتم لابد برپا میشدند و خوشآیند نبود. سرم را از پنجره کردم تو و احسنتی گفتم و رد شدیم. پنجمیها مرابحه داشتند و تخته پر بود از اعداد و معلم چندان توجهی نکرد. گذشتیم. لای در کلاس شش را که باز کردیم «...ت بی پدر و مادر» جوانک بریانتین زده خورد توی صورتمان. یکی از بچهها صورتش مثل چغندر قرمز بود. بزک فحش هنوز باقی بود. قرائت فارسی داشتند. معلم دستهایش توی جیبش بود و سینهاش را پیش