هیچی و پرسیدم تابحال با این سالون چه میکردهاند؟ معلوم شد هیچی. نه فیلمی، نه اجتماعی، نه نمایشی. فقط بدرد موقع امتحان میخورد. یک خرده که شامهات را تیز میکردی بوی عرق بچهها را که موقع امتحان کتبی ریختهاند در فضا میشناختی و حرارت تب آنها را حس میکردی. درست مثل اطاقی در بسته که بخاریاش را دیروز خاموش کرده باشند. بیاختیار بدیوار دست کشیدم. گرم نبود. و به ستونها که چه کلفت بود و سنگین! و بار فرهنگ را عجب خوب به دوش کشیده بود.
بعد رفتیم بالا. پنج تا اطلاق ردیف هم داشت و جلوی آنها یک ایوان سرتاسری و آفتابرو. کلمات قرآن مطنطن و با تجوید کامل از پنجرهٔ کلاس چهارم بیرون میآمد و در بیابانی که زیر پای مدرسه گسترده بود و آفتاب به سرش میتابید و درخشش شیروانیهای تک و توکش را جلای بیشتری میداد، منتشر میشد. بانگ مسلمانی! و برای اهالی که هنوز نیامده بودند تا درین زمینها پی بکنند و چاه بزنند چه اطمینان بخش بود! نه غلطی، نه وقف بیجایی، نه ادغام بیموردی، حتم داشتم که معلمش هیچکاره است.