توی اطاقم و در «حین انجام وظیفه» فحشم میداد. آنهم اینطور! بمدیر یک دبستان. فراموش کرده بود که سرنوشت دست کم یکسال از عمر بچهاش دست من است. چنان قد و قوارهای را زیر ماشین خرد میکنند و کسی نیست بهشان بگوید بالای چشمتان ابروست. لابد این مردک بیخودی سگ بدهان خودش نبسته. ولی آخر بمن چکار دارد.
– آبروی من رفته. آبروی صدسالهٔ خونوادم رفته. اگه در مدرسهٔ تو رو تخته نکنم تخم بابام نیستم. آخه من دیگه با این بچه چیکار کنم ? تو این مدرسه ناموس مردم در خطره. کلانتری فهمیده. پزشک قانونی فهمیده. یک پرونده درست شده پنجاه ورق. تازه میگی حرف حسابم چیه ? حرف حسابم اینه که این صندلی و این مقام از سر تو زیادیه. حرف حسابم اینه که میدم محاکمهات کنند و از نون خوردن بندازنت...
او میگفت و من میگفتم و مثل دو تا سگ هار بجان هم افتاده بودیم که در باز شد و ناظم آمد تو. بدادم رسید. اگر یکدقیقه دیرتر آمده بود خدا عالم است چه