برگه:ModireMadrese.pdf/۱۵۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مدیر مدرسه
 

دم در زندان شلوغ بود. کلاه مخملی‌ها، ژیگولوها، عمقزی گل بته‌ها، خاله خانباجی‌ها با بر و بچه‌هاشان و حتی دو سه تا آخوند و سید. اسم نوشتیم و اسم پدر و مادر و شمارهٔ شناسنامه و صادره از کجا و نوبت گرفتیم و بجای پاها دستهامان زیر بار کوچکی که داشتیم خسته شد و خواب رفت تا نوبتمان رسید. ازین اطاق بآن اطاق و ازین راهرو بآن راهرو که در هر کدام یک چیز و یک جایمان را وارسی کردند و عاقبت نرده‌های آهنی و پشت آن معلم کلاس سه و ... عجب چاق شده بود! درست مثل یک آدم حسابی شده بود. بی‌اختیار یاد معلم کلاس چهار افتادم که هنوز لای گچ بود. خوشحال شدیم و احوالپرسی و مأمور آمد و بسته‌ها را گرفت و برد و تشکر؛ و دیگر چه بگویم؟ بگویم چرا خودت را بدردسر انداخته‌ای؟ پیدا بود از مدرسه و کلاس باو خوشتر میگذرد. رنگ یکی از دستهایش بر گشته بود و پیدا بود که زیر آستین کت از مچ ببالای آنرا زخم بندی کرده‌اند ولی چاق بود و سردماغ. ایمانی بود و او آنرا داشت و خوشبخت بود و دردسری نمی

۱۵۷