برای من از صورت یک مسئلهٔ جغرافیایی هم درآمده بود. باین طریق بعد از پنج شش ماه میفهمیدم که حسابم یک حساب عقلایی نبوده است. احساساتی بوده. از دو سه جای دیگر شنیده بودم که ناظم آن چند تومانها را گرفته بوده است و حالا باین نتیجه میرسیدم که «این هم کفارهٔ گناهی که تو کردهای» ! اصلا همین جورها بود که مدرسه میگشت. ضعفهای احساساتی مرا خشونتهای عملی او جبران میکرد و این بود که جمعاً نمیتوانستم ازو بگذرم. مرد عمل بود. کار میبرید و پیش میرفت. در زندگی و در هر کاری هر قدمی که بر میداشت برایش هدف بود. و چشم از وجوه دیگر قضیه میپوشید. این بود که برش داشت. و من نمیتوانستیم. چرا که اصلا مدیر نبودم. نمیتوانستم باشم. خلاص ... و کارنامهٔ پسر سرهنگ را که زیر دستم عرق کرده بود بدقت و احتیاط خشک کردم و امضائی که زیر آن گذاشتم بقدری بدخط و مسخره بود که بیاد امضای فراش جدیدمان افتادم. حتماً جناب سرهنگ کلافه میشد که چرا چنین آدم بی
برگه:ModireMadrese.pdf/۱۵۳
ظاهر