همهاش دلم به حال بچهها میسوخت که چطور میتوانند سرکلاس چنین معلمی ساکت بنشینند. معلم کلاس سه، یک جوان ترکهای بود، بلند و با یک صورت استخوانی و ریش از ته تراشیده و یخهٔ بلند آهاردار. وقتی راه میرفت نمیشد اطمینان کرد که پایش نپیچد و به زمین نخورد. اما مثل فرفره میجنبید. مقطع حرف میزد، یعنی بریده بریده. قفسهٔ سینهاش گنجایش بیش از سه کلمه را نداشت. چشمهایش برق عجیبی میزد که فقط از هوش نبود، چیزی از ناسلامتی در برق چشمهایش بود که مرا واداشت از ناظم بپرسم مبادا مسلول باشد. البته مسلول نبود اما شهرستانی بود و تنها زندگی میکرد و در دانشگاه هم درس میخواند. کلاسهای پنج و شش را دو نفر با هم اداره میکردند. یکی فارسی و شرعیات و تاریخ جغرافی و کاردستی و این جور سرگرمیها را میگفت که جوانکی بود بریانتین زده باشلوار پاچه تنگ و پوشت و کراوات زرد و پهنی که نعش یک لنگر بزرگ آن را روی سینهاش نگهداشته بود و دائماً دستش حمایل موهای سرش بود و دمبدم توی شیشهها نگاه
برگه:ModireMadrese.pdf/۱۵
ظاهر