میداد و جوان بود و دانشسرا دیده. اما هیچکدام اینها تغییری در قضیه نداده بود و هر روز صبح که میدیدیم حالش خوب نیست میفهمیدیم که لابد باز دیروز مجبور شده یک نمرهٔ بیست بدهد. البته معلمها خندیدند. ناچار تشویق شدم و داستان آخوندی را گفتم که در بچگی معلم شرعیاتمان بود و زیر عبایش نمره میداد و دستش چنان میلرزید که عبا تکان میخورد و درست ده دقیقه طول میکشید تا فارغ بشود. و تازه چند ? به بهترین شاگردها دوازده! درست مثل اینکه نمره را میزایید. و البته باز هم خندیدند. که این بار کلافهام کرد. خوشمزگی را کنار گذاشتم و حالیشان کردم که بد نیست در طرح سؤالها مشورت بکنیم و «بنده برای هر نوع خدمتی حاضرم» و ازین حرفها ... و بعد در مورد ششمیها دیدی زدیم که چندتاشان را میتوانیم به امتحان نهایی معرفی کنیم وچکارها بکنیم تا نسبت مردودها کستر بشود و ازین جور کارها ... و از شنبهٔ بعد امتحانات شروع شد. درست از نیمهٔ دوم اسفند. سؤالها را سه نفری میدیدیم. خودم با معلم هر کلاس و ناظم. که مبادا اجحافی شده باشد یا اهمالی. و بعد زنگ را میزدیم و بخط
برگه:ModireMadrese.pdf/۱۴۰
ظاهر