کوتاهتر بود. میخواست پسرش را آنوقت سال از مدرسهٔ دیگر بآنجا بیاورد. پسرش از آن بچههایی بود که شیر و مربای صبحانهشان را بقربان صدقه توی حلقشان میتپانند؛ با رنگ زرد و چشمهای بیحال. کلاس دوم بود و ثلث اول دو تا تجدیدی داشت. از همان سه تا و نصفی درسی که کلاس دومیها میخوانند. میگفت در باغ ییلاقیاش که نزدیک مدرسه است باغبانی دارند که پسرش شاگرد ما است و درس خوان است و «پیدا است که بچهها زیر سایهٔ آقای مدیر، خوب پیشرفت میکنند و با مدارس دیگر مثقالی هفت صنار فرق دارند ...» و ازین پیزرها. و حالا بخاطر همین بچه توی این برف و سرما آمدهاند ساکن باغ ییلاقی شدهاند. فکر کردم که «سر اهالی محترم محل باز شده است» و بعد حالیش کردم که احتیاجی باین تعارفها نیست و مدرسه افتخار دارد که بیشتر با بچه با غبانها و میرابها سر و کار دارد ... که احساس کردم ناراحت شد و بلند شدم ناظم را صدا زدم و دست او و بچهاش را توی دست ناظم گذاشتم و خداحافظ شما ... و نیمساعت بعد
برگه:ModireMadrese.pdf/۱۳۱
ظاهر