برگه:ModireMadrese.pdf/۱۳۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مدیر مدرسه
 

حیاط یا ایوان ده پانزده دقیقه‌ای با فراش‌ها اختلاط میکرد و میرفت. آنروز چند دقیقه بعد، از شیشهٔ اطاق خودم دیدمش که دمش را لای پایش گذاشته بود و از در مدرسه بیرون میرفت. و فراش جدید آمد که بله می‌گفته از پسرش پنج تومان خواسته بوده‌اند تا اسمش را برای کفش و لباس به انجمن بدهند. پیدا بود که باز توی کوک ناظم رفته است. مرخصش کردم و ناظم را خواستم. معلوم شد می‌خواسته ناظم را بزند. همین جوری و بی‌مقدمه. و ناظم هم معلم‌ها و بچه‌ها را بکمک خواسته و یارو از ترس پریده سر دیوار.

و اواخر بهمن بود که یک روز برفی با یکی دیگر از اولیای اطفال آشنا شدم. فراشها و ناظم یکی پس از دیگری گارپ و گورپ از پله‌ها آمدند بالا و خبر دادند. پیدا بود که بوی یک چیزی را شنیده‌اند. یارو مرد بسیار کوتاهی بود؛ فرنگی مآب و بزک کرده و اطو کشیده که ننشسته از تحصیلات خودش و از سفرهای فرنگش حرف زد. با زلم زیمبوهایی که بمچ دست و انگشتهایش بسته بود میشد یک دکان زرگری باز کرد. اما پالتویش از کت منهم

۱۳۰