را رساندم. بچهها از کلاسها ریخته بودند بیرون و ناظم با دوتا از معلمها داشتند تقلا میکردند که خودشان را بلب دیوار برسانند و پای او را بگیرند و بکشند پایین. لابد خیال میکردند نباید گذاشت کسی باین آسانی از حصار فرهنگ برود بالا. و من همهاش درین فکر بودم که چطور سر دیوار بآن بلندی رفته است؟ اما بعد که فهمیدم مقنی است دیدم تعجبی ندارد. تعجب بیشتر درین بود که چنان قد و قوارهای را چطور توی کورهٔ چاهها و قناتها میتپاند. هیکلی که او داشت فقط بدرد بالا رفتن از دیوارها میخورد. ماحصل داد و فریادش این بود که چرا اسم پسر او را برای گرفتن کفش و لباس بانجمن ندادهایم و ازین حرفها ... وقتی رسیدم نگاهی باو انداختم و بعد تشری به ناظم ومعلمها زدم که ولش کردند و بچهها رفتند سر کلاسها و بعد بیاینکه نگاهی باو بکنم گفتم:
– خسته نباشی اوستا.
و همانطور که بطرف دفتر میرفتم رو به ناظم و معلمها افزودم: