بیتالمال بچراغ خانهشان هم مددی نمیدادند. خودت هم که نمیتوانی بیش از این لله باشی یا کار ناظم را بکنی. یا ول کن و برو یا قدم اول را بردار. سور بده بعد هم بخور – بده و بستان. بعد هم قدم دوم و بعد چهاردهم و.آهاه حالا دیگر مدیر کلی و میان گود! درست یک جیرهخور صندوق دولت. موقع شناس، به نرخ روز نانخور، چرب زبان و درست همچون کنهای چسبیده بمقررات، به بازنشستگی، به حق تأهل، به خارج از مرکز و حق سفره ...» وه ! که داشتم خفه میشدم، یک بار دیگر استعفانامهام را توی جیبم گذاشتم و بی اینکه صدایش را در بیاورم روز سور هم نرفتم.
بعد دیدم اینطور که نمیشود. گفتم بروم قضایا را برای رییس فرهنگ بگویم. و رفتم. توی اطاقش باز همان میز تحریر بود عین خانهٔ تازه عروسها و همان زیر سیگاری براق خالی، اما این بار بدم و دود مدیرها عادت کرده بود. و سلام و احوالپرسی و نشستم. اما چه بگویم؟ بگویم چون نمیخواستم در خوردن سور شرکت کنم استعفا میدهم؟ خندهدار نبود؟ یا مسئله را اساسیتر